سيد عالم بخواست از کردگار

شاعر : عطار

گفت کار امتم با من گذارسيد عالم بخواست از کردگار
بر گناه امت من يک نفستا نيابد اطلاعي هيچ کس
گر ببيني آن گناه بي‌شمارحق تعالي گفتش اي صدر کبار
شرم داري وز ميان پنهان شويتو نداري تاب آن حيران شوي
سير شد زو دل به يک بهتان تراعايشه کو بود هم چون جان ترا
پس بجاي خود فرستاديش بازتو شنيدي بانگ از اهل مجاز
پر گنه هستند در امت بسيچون بگشتي از گرامي‌تر کسي
امت خود را رهاکن با الهتو نداري تاب چنداني گناه
از گناه امتت نبود نشانگر تو مي‌خواهي که کس را در جهان
کز گنه شان هم ترا نبود خبرمن چنان مي‌خواهم اي عالي گهر
کار امت روز و شب با من گذارتو بنه پاي از ميان رو با کنار
کي شود اين کار از حکم تو راستکار امت چون نه کار مصطفاست
بي تعصب باش و عزم راه کنمي‌مکن حکم و زفان کوتاه کن
در سلامت رو طريق خويش گيرآنچ ايشان کرده‌اند آن پيش گير
يا نه چون فاروق کن عدل اختياريا قدم در صدق نه صديق‌وار
يا چو حيدر بحر جود و علم باشيا چو عثمن پر حيا و حلم باش
پاي بردار و سرخود گير رويا مزن دم، پند من بپذير رو
مرد نفسي هر نفس کافرتريتو چه مرد صدق و علم حيدري
چون بکشتي نفس را ايمن بباشنفس کافر را بکش ممن بباش
از سر خويش اين رسولي مي‌مکندر تعصب اين فضولي مي‌مکن
چه سخن گويي ز ياران رسولنيست در شرعت سخن تنها قبول
از تعصب دار پيوستم نگاهنيست در من اين فضولي اي اله
گو مباش اين قصه در ديوان منپاک گردان از تعصب جان من